۰۶ دی ۱۳۹۳

داستان قربانی عبدالله پدر محمد ابن عبدالله

محمد ابن اسحاق گوید و چنین حکایت کنند که چون عبدالمطلب را در خواب بنمودند که) چاه زمزم فرو بر(وی برفت و چاه زمزم فرو برد و قریش به خصمی وی برخاستند و او را منع کردند-چنان که حکایت از پیش رفت .وعبدالمطلب در آن وقت پسر جز حارث نداشت و با خدای نذر کرد که اگر وی را ده پسر بیاید و مرد و بالغ شوند،یکی را از ایشان در راه حق قربانی کند.
پس چون وی را ده پسر حاصل شد و همه مرد و بالغ شدند،چنان که اسامی ایشان از پیش رفت،خواست تا به نذر خود وفا کند و یکی از آن فرزندان را قربانی کند.پس از آن ،پسران بخواند و حکایت نذر که کرده بود با ایشان باز کرد و ایشان مطاوعت نمودند و گفتند:اگر خواهی ،ما را همه قربانی کن-که فرمانبرداریم.
مطاوعت:فرمان بردن.پذیرفتن.فرمانبرداری.سازواری یافتن.
عبدالمطلب از مطاوعت ایشان شاد شد و آن گاه،عزم آن کرد که یکی را از ایشان قربان کند.پس ،ده قرعه بیاورد و به پسران خود داد و هر یکی از ایشان نام خود بر آن قرعه بنوشتند و عبدالمطلب آن قرعه برگفت و به پسران خود داد و هر یکی از ایشان نام خود برآن قرعه بنوشتند و عبدالمطلب آن قرعه برگفت و به خانه ی کعبه رفت.و یکی بود در کعبه که قرعه وی انداختی عبدالمطلب آن قرعه ها به وی داد و وی برافگند و قرعه بر عبدالله افتاد .
عبدالله از همه ی فرزندان کوچک تر بود.لیکن پدر او را از همه دوستتر می داشت.چون قرعه بر وی افتاد،عبدالمطلب بیرون آمد و دست عبدالله بگرفت و به قربانگاه آورد تا وی را قربانی کند.پس قریش را خبر شد و بدویدند و دست عبدالمطلب فرو گرفتند و گفتند :ما تو را رها نکنیم که وی را قربانی کنی-که این سنتی گردد و هر کس نذری کند و فرزندی قربانی کند و نسلها منقطع گردد و در عالم هیچ کس را معذور ندارد.اکنون ،این کار دیر نمی شود و دست از او بدار که زنی کاهنه هست و در طرف حجاز مقام دارد.بیا تا اول به نزد وی رویم و بپرسیم.اگر وی گوید که این کار می باید کرد کردن،آن گاه تو را بگذاریم و مردم تو را ملامت نکنند و اگر وی گوید که این کار نمی باید کردن و طریق دیگر فراپیشِ تو نهد پس تو را آن قبول باید کردن.
عبدالمطلب چون قوم همه بر سر ولی جمع شدند و زبان ملامت در حق وی بگشادند و او را چنان گفتند،آن گاه دست از عبدالله بداشت و برخاست و با جماعت قریش قصد آن زن کردند که به طرف حجاز نشسته بود.و این زن تابع جن او را می آمدند.و احکام غیب او را خبر می دادند(و سخن آن زن نزد عرب همچون سخن قرآن بود نزد ما  که مسلمانیم.
پس چون بر آن زن رفتند و قصه بگفتند،ایشان را گفت ))بروید و فردا بازپیش من آیید-که تابع من هر شب پیش من می آید:امشب،چون در آید،قصه ی شما با وی بگویم و آن چه مرا جواب دهد با شما بگویم((
ایشان از بر وی بیرون رفتند وعبدالمطلب عظیم دلشغول بود و همه شب دست برداشته بود و خدای را می خواند و دعا می کرد.
دیگر روز ،باز پیش زن کاهنه رفتند و حال باز پرسیدند.
آن زن گفت که ))دوش،تابع جن آمد و قصه ی شما از وی پرسیدم و مرا گفت که چه می باید کردن.((
قریش آواز برآوردند و گفتند ))بگو تا چه می باید کردن؟((
گفت))دیت مردی بر شما چند باشد؟
قریش گفتند:ده شتر باشد.
آن زن گفت:پس بروید ده شتر در مقابله ای این پسر بدارید که او را قربان خواهید کردن و قرعه برافگنید :اگر قرعه بر شتر افتد ،شتر افتد،شتر به عوض پسر قربان کنید،اگر به پسر افتد،ده شتر در افزایید و قرعه بر افزایید و همچنین در شتر می افزاییدو قرعه بر می افگنید تا آن گاه که بر شتر افتد.چون قرعه بر شتر اقتد،بدانید که خداوند شما به آن رضا داد که شما آن شتران فدای وی کنید.آن گاه ،شما آن شتران در عوض وی قربان کنید و دست از وی بدارید!
پس عبدالمطلب و جمله ی قریش خرم شدند و گفتند اگر جمله ی اشتران که ما راست در فدای عبدالله باید نهاد،بنهیم و همچندان دیگر اگر بیاید خریدن بخریم تا فدای وی تمام گردد.
پس ،برخاستند وبا مکه آمدند وحال بگفتند .آن گاه ،عبدالمطلب ده شتر نیکو از میان اشتران خود جدا کرد و دست عبدالله بگرفت و در میان خانه ی کعبه شد و قریش جمله حاضر شدند.
پس عبدالمطلب قرعه برافگند و بر عبدالله افتاد و بفرمود و ده شتر دیگر در افزودند و قرعه برافگند و هم بر عبدالله افتاد و ده دیگر بیاوردند و هم بر عبدالله افتاد. و همچنین ،ده ده می افزودند و قرعه می زدند تا صد تمام شده بود.پس قرعه بر اشتران افتاد.
پس قریش خرم شدند و آواز برداشتند و گفتند یا عبدالمطلب ،خداوند و پروردگار از تو خشنود شد و اشتران به فدای عبدالله قبول کرد .اکنون ،تو را بهانه نماند .
عبدالمطلب گفت:تا دیگر بار قرعه برافگنم.
قرعه بر افگند.هم بر اشتران افتاد.وسوم بار قرعه برافگند و هم بر اشتر افتاد .
آن گاه ،عبدالمطلب را یقین شد که فدای عبدالله تمام شد.پس،دست عبدالله بگرفت و او را از کعبه بیرون آورد و بفرمود تا آن صد شتر را قربان کردند.توانگر و درویش و خاص و عام از آن نصیب دادند وباقی و حوش و طیور و سباع را بگذاشتند تا از ان می خوردند.
دفتر  سیرت رسول الله نوشته ی سیرت ابن اسحاق برگ 71 تا 73