گویند
،عبدالرحمن بن بن ملجم مرادی در زندان بود و چون علی رحلت فرمود که رحمت و رضوان و
برکات خداوند بر او بادا،و او را دفن کردند،حسن بن علی فرستاد تا او را از زندان
آوردند تا او را بکشد.در این هنگام مردم جمع شدند و نفت و بوریا آوردند تا جسدش را
به آتش کشند،عبدالله بن جعفر و و حسین بن علی و محمد بن عنیفه گفتند رهایش کنید و
بگذارید خود ما از او انتقام بگیریم ،عبدالله بن جعفر هر دو دست و پای او را قطع
کرد و او بیتابی نکرد و هیچ سخنی نگفت ،آن گاه بر چشمان او میل گداخته کشیدند و او
گفت بر چشم عمویت میل سرخ شده در آتش می کشی وشروع به خواندن سوره ی اقرا کرد و تا
آخر سوره را خواند در حالی که چشمانش بیرون می ریخت ،سپس دستور داده شد زبانش را
ببرند.چون شروع به این کار کرد بیتابی کرد.به او گفتند:ای دشمن خدا دست و پایت را
بریدم و بر چشمت میل کشیدیم بیتابی نکردی و چون می خواهیم زبانت را ببریم بیتابی
می کنی گفت:می خواهم لحظه یی در دنیا باشم و ذکر خدا نگویم و زبانش را بریدند.سپس
او را در بوریایی نهادند و آتش زدند.
طبقات
،پوشینه سوم برگ 32 نوشته محمد بن سعد کاتب واقدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.