ابن اسحق نیز در این باره می نویسد،روزی هنگامی که بعضی از
دوستان پیغمبر از او خواستند درباره ی زندگی بچگی اش بگوید،او گفت:روزی هنگامی که
من به اتفاق برادر رضاعی ام از یک گله ی گاو نگهداری می کردیم ،دو مرد سفید پوش که
یک تشتک تلایی که پر از برف بود با خود حمل می کردند،به طرف من آمدند ،مرا گرفتند
و بدنم را باز کردند ،دلم را از بدنم بیرون آوردند و آن را از میانه بریدند و یک
لخته ی خون سیاهی را از آن درآوردند آن را دور انداختند.سپس دلم و بدنم را با دقت
کامل با برف شستند و یکی از انها به دیگری گفت:او را در برابر ده مرد از خاندانش
وزن کن.آن مرد این کار را کرد و مشاهده نمودن که وزن من سنگینتر از وزن آن ده نفر
بود.سپس مرد اولی گفت:اکنون او را در برابر یکسد نفر وزن کن.مرد دومی این کار را
انجام داد و مشاهده کرد باز هم وزن من بیش از آن یکسد نفر است.مرد اولی ادامه داد
:اکنون او را در برابر یکهزار نفر وزن کن.هنگامی که معلوم شد وزن من از آن یکهزار
نفر نیز بیشتر است ،گفت :کافی است،زیرا اگر او را در برابر کلیه ی افراد قبیله اش
وزن کنی ، باز هم او از آنها سنگین تر خواهد بود.
بن مایه ابن اسحغ برگ 40
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.