تجاوز جنسی به زنان دربند در میان مسلمین، سنتی به جا مانده از محمد ابن عبدالله:
چرا اجازه نمیدهند ملت ما از چهرهی اهریمنی محمد ابن عبدالله آگاه شوند؟
قطعا اکثریت قریب به اتفاق هممیهنان ما محمد ابن عبدالله را نشناختهاند، هیچ وجدان بیداری از جنایتکار حمایت نمیکند چه برسد به اینکه سخنان از او را مانند گفتار خدا بداند؛ او جنایتکاری است که اگر اجازه بدهند تا شناخته شود یقینا روی بسیاری از جانیان تاریخ بشر را سفید خواهد کرد، این مرد جنایات زیادی را مرتکب شد که داستان حمله به قلعهی خیبر و کشتن تمام کسانیکه به این قلعه پناه گرفته بودند نمونهی کوچکی است از این جنایات، داستان تجاوز او به صفیه زنی 17 ساله در همان شبی که شوهرش را زیر شکنجه کشته بود یکی از همین نمونههاست، شرم آور آنجاست که برخی از مسلمانان اقدام به توجیه این موضوع میکنند.
مسلمین در جنگ خیبر به دستور محمد تمامی اعضای خانوادهی صفیه از پدر و برادرانش گرفته تا شوهرش را میکشند و او را به عنوان ملک یمین (کنیز) نزد محمد میآورند وی پس از تماشای این زن زیبای 17 ساله او را میپسندد و دستور میدهد تا وی را بپوشانند.
داستان سکس محمد با صفیه در همان شبی که شوهرش را زیر شکنجه کشته و مجبور کردن او به پذیرش اسلام یکی از داستانهای دردناک تاریخی است.
قطعا اکثریت قریب به اتفاق هممیهنان ما محمد ابن عبدالله را نشناختهاند، هیچ وجدان بیداری از جنایتکار حمایت نمیکند چه برسد به اینکه سخنان از او را مانند گفتار خدا بداند؛ او جنایتکاری است که اگر اجازه بدهند تا شناخته شود یقینا روی بسیاری از جانیان تاریخ بشر را سفید خواهد کرد، این مرد جنایات زیادی را مرتکب شد که داستان حمله به قلعهی خیبر و کشتن تمام کسانیکه به این قلعه پناه گرفته بودند نمونهی کوچکی است از این جنایات، داستان تجاوز او به صفیه زنی 17 ساله در همان شبی که شوهرش را زیر شکنجه کشته بود یکی از همین نمونههاست، شرم آور آنجاست که برخی از مسلمانان اقدام به توجیه این موضوع میکنند.
مسلمین در جنگ خیبر به دستور محمد تمامی اعضای خانوادهی صفیه از پدر و برادرانش گرفته تا شوهرش را میکشند و او را به عنوان ملک یمین (کنیز) نزد محمد میآورند وی پس از تماشای این زن زیبای 17 ساله او را میپسندد و دستور میدهد تا وی را بپوشانند.
داستان سکس محمد با صفیه در همان شبی که شوهرش را زیر شکنجه کشته و مجبور کردن او به پذیرش اسلام یکی از داستانهای دردناک تاریخی است.
جنایتی دیگر از محمد رسول الله، غارت قبیلهی بنی نضیر و جنایتهای متعاقب آن!
داستان غارت بنی نضیر نیز شاهدی است دیگر بر جنایتکار بودن محمد و یاران ددمنشش، او به بهانهای واهی به یهودیان بنی نضیر حمله و تمام دارائیهایشان را غارت نمود و آنها را از سرزمینشان اخراج کرد؛ پیش از این ماجرا، مهاجرانی که همراه محمد از مکه آمده بودند فاقد خانه بودند و در منزل انصار(یاران محمد که اهل مدینه باشند) ساکن بودند؛ محمد با نقشهای شیطانی و با این بهانه که جبرئیل به من خبر داد که یهودیان قصد جان من را دارند، اقدام به غارت آنان نمود، او همرا تنی دیگر از جنایتکاران مانند ابوبکر و عمر و علی و ... برای درخواست مساعدت از جانب یهودیان عازم محل سکونت این قبیله شد و پس از مدتی یاران خویش را رها نمود و به مدینه برگشت تا نفشهی خویش را با نام الله و جبرئیل اجرا نماید. رسوائی محمد تا بدانجاست که کسانیکه همراه او بودند هرگز چنین احساسی نداشتند که یهودیان بنینضیر قصد جان او را دارند؛ او یهودیان را غارت و آنان را به سرزمین شام و همچنین در منطقهای به نام خیبر که خارج از مدینه بود تبعید نمود، اما در حدود سه سال بعد باز زمانیکه فقر سراغش را گرفت به سوی همین یهودیان لشکرکشی نمود و بدترین جنایتها را مرتکب شد، دردناکی این جنایت زمانی است که محمد زن و دختر یکی از بزرگان یهود را پس از کشتن همسر و پدرش به تصاحب خویش در آورد(صفیه)؛ یاران جنایتکارش نیز زنان و دختران کشته شدگان را از میان جنازهها عبور میدادند، خود او برای اینکه از مکان پنهان شدن گنج یهودیان بنی نضیر آگاه شود، دستور شکنجه به قصد اعتراف کسی را داد که تصور میکرد از محل نگهداری آن اطلاع دارد و در آخر که نامبرده(کنانه بن ربیع بن ابی الحقیق) که از اعتراف به این موضوع خودداری نمود، محمد دستور داد تا گردنش را بزنند. خوشحالی و نیرنگبازی محمد به حدی است که سورهای را با نام خدایش-الله- به این داستان اختصاص داد، سورهی حشر که برخی معتقدند نام این سوره سورهی بنی نضیر است مانند ابن عباس(1).
سبب این حادثه، کشته شدن دو تنی بود که از پیغمبر پناه و پیمان داشتند و عمرو بن امیهی ضمری هنگام بازگشت از بئر معونه خونشان را ریخته بود.
..............
شرح این داستان در تاریخ طبری صفحهی 1054 :
گویند: عامر ابن طفیل به پیغمبر خدا نامه نوشت که دو کس را که از تو پیمان و پناه داشتند، کشتهای و باید خونبهای آنها را بفرستی؛ پیغمبر سوی قبا روان شد و از آنجا به محل بنینضیر رفت که در کار پرداخت خونبها از آنها کمک گیرد و جمعی از مهاجر و انصار از جمله ابوبکر و عمر و علی و اسید بن حضیر همرا وی بودند.
ابن اسحاق گوید: پیغمبر سوی بنی نضیر رفت تا در کار خونبهای دو مقتول از آنها کمک بگیرد که مقتولان از بنی عامر بودند و میان بنی عامر و بنی نضیر پیمان بود و چون پیغمبر با نضیریان سخن گفت، گفتند: بله یا ابوالقاسم! در این باب به تو کمک میکنیم.
آنگاه نضیریان با هم خلوت کردند و گفتند: هرگز این مرد را چنین نمییابید. پیغمبر پهلوی دیوار یکی از خانههاشان نشسته بود، گفتند: کی میتواند از بام این خانه سنگی را بیندازد و او را بکشد و ما را آسوده کند؟ یکی از یهودیان به نام عمرو بن جحش بن کعب گفت: من اینکار میکنم و برفت تا سنگ را بیندازد و پیغمبر با تنی چند از یاران خویش و از جمله ابوبکر، عمر و علی پای دیوار بودند. پیغمبر به وحی آسمان از قصد قوم خبر یافت و برخاست و به یاران خود گفت: همین جا باشید تا من بیایم و سوی مدینه بازگشت، چون یاران پیغمبر مدتی در انتظار ماندند، به جستجوی وی برخاستند و یکی را دیدند که از مدینه میآمد و چون از او پرسش کردند، گفت: پیغمبر را دیدم که وارد مدینه میشد؛ یاران نیز سوی مدینه آمدند و پیغمبر قصد خیانت یهودیان را به آنها خبر داد و گفت که برای جنگ آماده شوند.
سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (حشر/1) آنچه در آسمانها و زمين است برای الله تسبيح میگويد، و او پيروزمند فرزانه است.
هُوَ الَّذِي أَخْرَجَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مِن دِيَارِهِمْ لِأَوَّلِ الْحَشْرِ مَا ظَنَنتُمْ أَن يَخْرُجُوا وَظَنُّوا أَنَّهُم مَّانِعَتُهُمْ حُصُونُهُم مِّنَ اللَّهِ فَأَتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُم بِأَيْدِيهِمْ وَأَيْدِي الْمُؤْمِنِينَ فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ (حشر/2) اوست كسى كه از ميان اهل كتاب كسانى را كه كفر ورزيدند در نخستين اخراج [از مدينه] بيرون كرد گمان نمىكرديد كه بيرون روند و خودشان گمان داشتند كه دژهايشان در برابر خدا مانع آنها خواهد بود و[لى] خدا از آنجايى كه تصور نمىكردند بر آنان درآمد و در دلهايشان بيم افكند [به طورى كه] خود به دستخود و دست مؤمنان خانههاى خود را خراب مىكردند پس اى ديدهوران عبرت گيريد.
وَلَوْلَا أَن كَتَبَ اللَّهُ عَلَيْهِمُ الْجَلَاء لَعَذَّبَهُمْ فِي الدُّنْيَا وَلَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذَابُ النَّارِ (حشر/3) و اگر الله اين اخراج شدن از سرزمینشان را بر آنان مقرر نكرده بود همانا آنها را در دنيا شکنجه مىكرد و در آخرت شکنجهی آتش داشتند.
چگونه است کسانیکه همراه محمد بودند چنین احساسی نداشتند که یهودیان بنی نضیر با هم خلوت کردهاند؟
آیا این بهانهای بیش نبود که محمد انرا به جبرئیل(موجود وهمی) نسبت داد؟
روشن است که این ادعا بهانهای بیش نبود و طبری سخنان بالا را بنابه ادعای محمد نوشته است:
پس از آن پیغمبر با یاران خویش سوی بنی نضیر رفت که در قلعهها حصاری شدند و پیغمبر بگفت تا نخلهایشان را قطع کنند و یهودیان بانگ زدند که ای محمد! تو از تباهکاری منع میکردی و از تباهکاران عیب میگرفتی، پس بریدن و سوزانیدن نخلها برای چیست؟
مَا قَطَعْتُم مِّن لِّينَةٍ أَوْ تَرَكْتُمُوهَا قَائِمَةً عَلَى أُصُولِهَا فَبِإِذْنِ اللَّهِ وَلِيُخْزِيَ الْفَاسِقِينَ (حشر/5) آنچه درختخرما بريديد يا آنها را [دست نخورده] بر ريشههايشان بر جاى نهاديد به فرمان الله بود تا نافرمانان را خوار گرداند.
ابو جعفر گوید: به روایت واقدی وقتی نضیریان توطئه میکردند که سنگ بر پیغمبر اندازند، سلام بن مشکم منعشان کرد و از جنگ بیمشان داد، ولی فرمان وی را نبردند و عمرو بن حجاج بر بام رفت که سنگ را بیندازد و پیغمبر به وحی آسمان خبر یافت و از جا برخاست چنانکه گویی به حاجتی میرفت و یارانش منتظر ماندند و چون دیر کرد یهودیان میگفتند: چرا ابوالقاسم نیامد و یارانش برفتند؟ کنانه بن صوریا گفت: به وحی آسمان از قصد شما خبر یافت. گوید: و چون یاران پیغمبر بازگشتند پیش وی رفتند که در مسجد نشسته بود و گفتند: ای پیغمبر خدای، در انتظار تو بودیم و تو باز نگشتی.
این جملهی یاران و همراهان او که همراه او در قبیلهی بنی نضیر بودند حکایت از ادعای پوچ محمد دارد.
پیغمبر گفت: یهودیان میخواستند مرا بکشند و خدای عزوجل به من خبر داد، بگویید محمد بن مسلمه بیاید. و چون محمد بن مسلمه بیامد بدو گفت: پیش یهودیان رو و بگو شما که سر خیانت داشتید از دیار من بیرون شوید و دیگر اینجا ساکن نباشید.
و چون محمد بن مسلمه پیش یهودیان رفت و گفت که پیغمبر میگوید از دیار وی بروید، گفتند: ای محمد! هرگز گمان نمیکردیم که یکی از مردم اوس(قبیلهی محمد بن مسلمه) چنین پیامی را برای ما بیاورد.
محمد بن مسلمه گفت: دلها دگرگون شده و اسلام پیمانها را از میان برده است.
قریظیان گفتند: میرویم. اما عبدالله بن ابی، کس فرستاد و پیغام داد: نروید که من از عربان و مردان قبیلهام دو هزار کس دارم که پیرویم کنند و با شما هستند و یهودیان بنیقریظه نیز با شما هستند. و چون کعب بن اسد که از جانب بنیقریظه با پیغمبر پیمان کرده بود این سخن بشنید، گفت: تا من زندهام هیچکس از بنیقریظه نقض پیمان نکند.
سلام به مشکم به حیی بن اخطب گفت: آنچه را که محمد گفته بپذیر مبادا از این بدتر شود، زیرا شرف ما به اموالمان است. حیی بن اخطب گفت: بدتر از این چیست؟ سلام گفت: اینکه اموالمان را ببرند و زن و فرزند به اسیری گیرند و مردان را بکشند. اما حیی سخن سلام را نپذیرفت و جدی بن اخطب را سوی پیغمبر خدا فرستاد که ما محل خود را ترک نمیکنیم، هر چه خواهی بکن. گوید: پیغمبر تکبیر گفت و فرمود: "یهودیان جنگ میخواهند" و مسلمانان تکبیر گفتند.
آنگاه جدی سوی عبدالله بن ابی رفت که از او کمک بخواهد، گوید: عبدالله را دیدم که با گروهی از یاران خود نشسته بود و بانگزن(جارچی) پیغمبر ندا میداد که مسلمانان سلاح بر گیرند و عبدالله پسر عبدالله بن ابی بیامد و من نشسته بودم که سلاح بر گرفت و شتابان برفت و من از کمک وی نومید شدم و برفتم و هرچه دیده بودم با حیی گفتم و او گفت: این کید محمد است.
پس از آنکه پیغمبر خدای سوی مدینه حمله برد و مدت پانزده روز آنها را محاصره کرد آنگاه صلح شد که جانهایشان محفوظ ماند و مال و سلاحشان ازآنِ پیغمبر باشد.
ابن عباس گوید: پیغمبر نضیریان را پانزده روز محاصره کرد و به سختی افتادند و تسلیم شدند و پیغمبر مقرر داشت که جانهایشان محفوظ بماند و سرزمین خود را ترک کنند و سوی اذرعات شام روند و به هر سه نفرشان یک شتر و یک مشک داد.
زهری گوید: پیغمبر مقرر داشت که هرکدام بار یک شتر ببرند اما سلاح نبرند.
ابن اسحاق گوید: جمعی از بنی عدف بن خزرج از جمله عبدالله بن ابی بن سلول و ودیعه بن ابی قوقل و سوید و داعس کس پیش نضیریان فرستادند که بمانید و تسلیم مشوید که ما شما را رها نمیکنیم، اگر جنگ کنیند همراه شما جنگ میکنیم و اگر بروید همراه شما هستیم، یهودیان منتظر ماندند اما از آنها کاری ساخته نشد و خدا ترس در دل یهودیان انداخت و از پیغمبر خواستند که جانهایشان محفوظ ماند و بروند و به قدر یک بار شتر از اموال خویش ببرند، بجر سلاح. کس بود که خانهی خویش را ویران میکرد آستان در را بر پشت شتر میبرد، همگی سویب خیبر رفتند و برخیشان از آنجا راه شام پیش گرفتند. از جملهی سران قوم که سوی خیبر رفتند سلام بن ابیالحقیق و حیی بن اخطب بودند و چون آنجا فرود آمدند مردم مطیع آنها شدند.
وَمَا أَفَاء اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَا أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَلَا رِكَابٍ وَلَكِنَّ اللَّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلَى مَن يَشَاءُ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (حشر/6) و آنچه را الله از آنان به رسم غنيمت عايد پيامبر خود گردانيد [شما براى تصاحب آن] اسب يا شترى بر آن نتاختيد ولى الله فرستادگانش را بر هر كه بخواهد چيره مىگرداند و خدا بر هر كارى تواناست.
گوید: وقتی نضیریان با زن و فرزند و مال میرفتند دف و مزمار میزدند و ام عمر ویار عروه بن ورده عبس که از زنان بنی غفار بود و او را از عروه خریده بودند همراهشان بود و چنان با فخر و گردنفرازی میرفتند که کس نظر آن ندیده بود. بقیه اموالشان برای پیغمبر بجا ماند که خاص وی بود تا به هر مصرف که میخواهد برساند و پیغمبر آنرا بر مهاجران تقسیم کرد و به انصار چیزی نداد مگر سهل بن حنیف و ابودجاجه که اظهار نداری کردند و پیغمبر به آنها سهم داد و از بنی نضیر کس مسلمان نشد، مگر یامین بن عمیر و ایوسعد بن وهب که مسلمان شدند و اموالشان محفوظ ماند.
مَّا أَفَاء اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرَى فَلِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ كَيْ لَا يَكُونَ دُولَةً بَيْنَ الْأَغْنِيَاء مِنكُمْ وَمَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ (حشر/7) آنچه الله از [دارايى] ساكنان آن قريهها عايد پيامبرش گردانيد از آن الله و از آن پيامبر [او] و متعلق به خويشاوندان نزديك [وى] و يتيمان و بينوايان و درراهماندگان است تا ميان توانگران شما دست به دست نگردد و آنچه را فرستاده [او] به شما داد آن را بگيريد و از آنچه شما را باز داشت بازايستيد و از الله پروا بداريد كه الله سختكيفر است.
لِلْفُقَرَاء الْمُهَاجِرِينَ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِن دِيارِهِمْ وَأَمْوَالِهِمْ يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِّنَ اللَّهِ وَرِضْوَانًا وَيَنصُرُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُوْلَئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ (حشر/8) [اين غنايم نخست] اختصاص به بينوايان مهاجرى دارد كه از ديارشان و اموالشان رانده شدند خواستار فضل اللهو خشنودى [او] مىباشند و الله و پيامبرش را يارى مىكنند اينان همان مردم درست كردارند.
محمد پس از غارت قبیلهی بنی قینقاع و نابودی بنی قریظه حدود سه سال بعد دوباره به سراغ همان یهودیانی آمد از ان جنگ فرار کرده بودند و در اطراف مدینه ساکن بودند. او و سپاهیان جلادش یهودیان را به چشم منبع درآمد نگاه میکردند او پس از غارت تمام قبایل یهودی موجود در مدینه، شروع به غارت یهودیانی از بنینضیر نمود که در قلعهی خبر پناه گرفته بودند:
آنگاه سال هفتم در آمد و پیغمبر در باقیماندهی محرم سوی خیبر رفت و سباع بن عرفطه غفاری را در مدینه جانشین خویش کرد و با سپاه خود برفت تا به درهی رجیع فرود آمد که میان خیبر و غطفان بود.
ابن اسحاق گوید: آنجا فرود امد تا میان اهل خیبر و قوم عطفان حایل شود که غطفانیان خیبریان را بر ضد پیغمبر کمک ندهند و چون غطفانیان از آمدن پیغمبر خبر یافتند فراهم آمدند تا به کمک یهودیان شتابند و چون روان شدند از کار و کسان خود نگران شدند و پنداشتند که مسلمانان به آنجا حمله برند و بازگشتند و در جای خویش بماندند و پیغمبر را با خیبریان واگذاشتند.
پیغمبر قلعه را یکایک بگرفت و نخستین قلعه که گرفت ناعم بود که محمد بن مسلمه آنجا از سنگ آسیابی که بر او افکندند کشته شد پس از آن قموص، قلعهی ابن ابی الحقیقی گشوده شد.
پیغمبر از خیبریان اسیر بسیار گرفت که صفیه دختر حیی بن اخطب زن کنانه بن ربیع بن ابی الحقیق و دو دختر عموی او از آن جمله بودند و پیغمبر صفیه را برای خویش برگزید.
و چنان بود که دحیه کلبی، صفیه را از پیغمبر خواسته بود و چون او را برای خویشتن برگزید دختر عموی صفیه را به دحیه داد.
آنگاه پیغمبر قلعهها را بگرفت.
این دفتار محمد درست مانند چنگیزخان است که هرگاه مکانی متعلق به دیگر ملل را فتح میکرد زن رئیس قبیله(یا کشور) متعلق به او بود.
این جنایتکار (محمد) حتی به همپیمانانش هم از این سفرهای که الله (خدای وهمی) نصبیش کرده بود را بینصیب نکرد:
بنی سهم که طایفهای از اسلم بودند پیش پیغمبر آمدند و گفتند: به خدا به محنت افتادهایم و چیزی نداریم. پیغمبر چیزی نداشت که بدانها دهد و دعا گفت: خدایا حال آنها را میدانی و من توان کمک آنها را ندارو و چیزی نیست که به آنها دهم، بزرگترین قلعهی خیبر را که خوردنی و روغن از همه بیشتر دارد برای آنها بگشای.
روز بعد قلعهی صعب گشوده شد هیچیک از قلعهها خوردنی و روغن از آن بیشتر نداشت.و به همین گونه قلعهها را یکی یکی گرفتند که بزرگترین قلعه را علی ابن ابیطالب گرفت....
وقتی پیغمبر خدا قموص را که قلعهی ابن ابی الحقیق بود بگشود، صفیه دختر حیی بن اخطب را با زنی دیگر پیش پیغمبر آوردند، بلال آنها را بر کشتگان یهود گذر داد و آن زن که همراه صفیه بود فریاد زد و به صورت خود زد و خاک بر سر ریخت و چون پیغمبر او را بدید، گفت: این شیطان را از من دور کنید و بگفت تا صفیه را پشت سر او جای دادند و ردای وی را بر سرش افکندند و مسلمانان بدانستند که پیغمبر خدای او را برای خویش برگزیده است.
محمد پس از اینکه دلباختهی صفیه گردید، جملهی پیشینش را فراموش نمود و از بلال خواست که چنین نکند:
آنگاه پیغمبر که رفتار زن یهودی(همراه صفیه) را دیده بود به بلال گفت: "مگر رحم نداری که دو زن را بر کشتگانشان عبور دادی؟"
دستور محمد به شکنجه، به قصد اعتراف گیری.
کنانه بن ربیع بن ابی الحقیق را که گنج بنی نضیر پیش او بود به نزد پیغمبر آوردند و محل گنج را از او پرسیدند و کنانه انکار کرد و آنگاه یکی از یهودیان را پیش آوردند که گفت:" امروز کنانه را دیدم که اطراف فلان خرابه میگشت."
محمد پس از اینکه دلباختهی صفیه گردید، جملهی پیشینش را فراموش نمود و از بلال خواست که چنین نکند:
آنگاه پیغمبر که رفتار زن یهودی(همراه صفیه) را دیده بود به بلال گفت: "مگر رحم نداری که دو زن را بر کشتگانشان عبور دادی؟"
دستور محمد به شکنجه، به قصد اعتراف گیری.
کنانه بن ربیع بن ابی الحقیق را که گنج بنی نضیر پیش او بود به نزد پیغمبر آوردند و محل گنج را از او پرسیدند و کنانه انکار کرد و آنگاه یکی از یهودیان را پیش آوردند که گفت:" امروز کنانه را دیدم که اطراف فلان خرابه میگشت."
پیغمبر به کنانه گفت: اگر گنج را پیش تو پیدا کردم تو را بکشم؟
کنانه گفت آری. پیغمبر بگفت تا خرابه را بکندند و قسمتی از گنج را آنجا یافتند، پیغمبر از باقیماندهی آن پرسید و کنانه از تسلیم آن دریغ کرد، پیغمبر او را به زبیر بن عوام سپرد و گفت: عذابش(شکنجهاش) کن تا آنچه را پیش اوست بگیری" و زبیر چنان با مشت به سینهی او کوفت که نزدیک بودجان بدهد. انگاه پیغمبر او را به محمد بن مسلمه داد که به انتقام برادر خود محمد بن مسلمه گردنش را بزند.....( تاریخ طبری صفحه 1145) (2)
یهودیان فدک نیز با اطلاع از این ماجرا تصمیم گرفتند که کل اموال خویش را به محمد بدهند به شرطی که آنها را نفی بلد (تبعید) کند و خونشان را نریزد، محمد هم پذرفت:
... و چون یهودیان فدک از این قضیه خبر یافتند کس پیش پیغمبر فرستادند که آنها را نفی بلد کند و خونشان را نریزد و اموال خویش را برای او بگذارند و پیغمبر هم پذیرفت.
این است آن حقیقت این دین جنایتپیشه!
===============================
===============================
(1) بخاری کتاب المغازی باب حدیث بنی نضیر.
(2) این موضوع در سیرهی ابن هشام جلد 2 صفحهی 830 نیز آمده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.