۰۶ دی ۱۳۹۳

داستان قربانی عبدالله پدر محمد ابن عبدالله

محمد ابن اسحاق گوید و چنین حکایت کنند که چون عبدالمطلب را در خواب بنمودند که) چاه زمزم فرو بر(وی برفت و چاه زمزم فرو برد و قریش به خصمی وی برخاستند و او را منع کردند-چنان که حکایت از پیش رفت .وعبدالمطلب در آن وقت پسر جز حارث نداشت و با خدای نذر کرد که اگر وی را ده پسر بیاید و مرد و بالغ شوند،یکی را از ایشان در راه حق قربانی کند.
پس چون وی را ده پسر حاصل شد و همه مرد و بالغ شدند،چنان که اسامی ایشان از پیش رفت،خواست تا به نذر خود وفا کند و یکی از آن فرزندان را قربانی کند.پس از آن ،پسران بخواند و حکایت نذر که کرده بود با ایشان باز کرد و ایشان مطاوعت نمودند و گفتند:اگر خواهی ،ما را همه قربانی کن-که فرمانبرداریم.
مطاوعت:فرمان بردن.پذیرفتن.فرمانبرداری.سازواری یافتن.
عبدالمطلب از مطاوعت ایشان شاد شد و آن گاه،عزم آن کرد که یکی را از ایشان قربان کند.پس ،ده قرعه بیاورد و به پسران خود داد و هر یکی از ایشان نام خود بر آن قرعه بنوشتند و عبدالمطلب آن قرعه برگفت و به پسران خود داد و هر یکی از ایشان نام خود برآن قرعه بنوشتند و عبدالمطلب آن قرعه برگفت و به خانه ی کعبه رفت.و یکی بود در کعبه که قرعه وی انداختی عبدالمطلب آن قرعه ها به وی داد و وی برافگند و قرعه بر عبدالله افتاد .
عبدالله از همه ی فرزندان کوچک تر بود.لیکن پدر او را از همه دوستتر می داشت.چون قرعه بر وی افتاد،عبدالمطلب بیرون آمد و دست عبدالله بگرفت و به قربانگاه آورد تا وی را قربانی کند.پس قریش را خبر شد و بدویدند و دست عبدالمطلب فرو گرفتند و گفتند :ما تو را رها نکنیم که وی را قربانی کنی-که این سنتی گردد و هر کس نذری کند و فرزندی قربانی کند و نسلها منقطع گردد و در عالم هیچ کس را معذور ندارد.اکنون ،این کار دیر نمی شود و دست از او بدار که زنی کاهنه هست و در طرف حجاز مقام دارد.بیا تا اول به نزد وی رویم و بپرسیم.اگر وی گوید که این کار می باید کرد کردن،آن گاه تو را بگذاریم و مردم تو را ملامت نکنند و اگر وی گوید که این کار نمی باید کردن و طریق دیگر فراپیشِ تو نهد پس تو را آن قبول باید کردن.
عبدالمطلب چون قوم همه بر سر ولی جمع شدند و زبان ملامت در حق وی بگشادند و او را چنان گفتند،آن گاه دست از عبدالله بداشت و برخاست و با جماعت قریش قصد آن زن کردند که به طرف حجاز نشسته بود.و این زن تابع جن او را می آمدند.و احکام غیب او را خبر می دادند(و سخن آن زن نزد عرب همچون سخن قرآن بود نزد ما  که مسلمانیم.
پس چون بر آن زن رفتند و قصه بگفتند،ایشان را گفت ))بروید و فردا بازپیش من آیید-که تابع من هر شب پیش من می آید:امشب،چون در آید،قصه ی شما با وی بگویم و آن چه مرا جواب دهد با شما بگویم((
ایشان از بر وی بیرون رفتند وعبدالمطلب عظیم دلشغول بود و همه شب دست برداشته بود و خدای را می خواند و دعا می کرد.
دیگر روز ،باز پیش زن کاهنه رفتند و حال باز پرسیدند.
آن زن گفت که ))دوش،تابع جن آمد و قصه ی شما از وی پرسیدم و مرا گفت که چه می باید کردن.((
قریش آواز برآوردند و گفتند ))بگو تا چه می باید کردن؟((
گفت))دیت مردی بر شما چند باشد؟
قریش گفتند:ده شتر باشد.
آن زن گفت:پس بروید ده شتر در مقابله ای این پسر بدارید که او را قربان خواهید کردن و قرعه برافگنید :اگر قرعه بر شتر افتد ،شتر افتد،شتر به عوض پسر قربان کنید،اگر به پسر افتد،ده شتر در افزایید و قرعه بر افزایید و همچنین در شتر می افزاییدو قرعه بر می افگنید تا آن گاه که بر شتر افتد.چون قرعه بر شتر اقتد،بدانید که خداوند شما به آن رضا داد که شما آن شتران فدای وی کنید.آن گاه ،شما آن شتران در عوض وی قربان کنید و دست از وی بدارید!
پس عبدالمطلب و جمله ی قریش خرم شدند و گفتند اگر جمله ی اشتران که ما راست در فدای عبدالله باید نهاد،بنهیم و همچندان دیگر اگر بیاید خریدن بخریم تا فدای وی تمام گردد.
پس ،برخاستند وبا مکه آمدند وحال بگفتند .آن گاه ،عبدالمطلب ده شتر نیکو از میان اشتران خود جدا کرد و دست عبدالله بگرفت و در میان خانه ی کعبه شد و قریش جمله حاضر شدند.
پس عبدالمطلب قرعه برافگند و بر عبدالله افتاد و بفرمود و ده شتر دیگر در افزودند و قرعه برافگند و هم بر عبدالله افتاد و ده دیگر بیاوردند و هم بر عبدالله افتاد. و همچنین ،ده ده می افزودند و قرعه می زدند تا صد تمام شده بود.پس قرعه بر اشتران افتاد.
پس قریش خرم شدند و آواز برداشتند و گفتند یا عبدالمطلب ،خداوند و پروردگار از تو خشنود شد و اشتران به فدای عبدالله قبول کرد .اکنون ،تو را بهانه نماند .
عبدالمطلب گفت:تا دیگر بار قرعه برافگنم.
قرعه بر افگند.هم بر اشتران افتاد.وسوم بار قرعه برافگند و هم بر اشتر افتاد .
آن گاه ،عبدالمطلب را یقین شد که فدای عبدالله تمام شد.پس،دست عبدالله بگرفت و او را از کعبه بیرون آورد و بفرمود تا آن صد شتر را قربان کردند.توانگر و درویش و خاص و عام از آن نصیب دادند وباقی و حوش و طیور و سباع را بگذاشتند تا از ان می خوردند.
دفتر  سیرت رسول الله نوشته ی سیرت ابن اسحاق برگ 71 تا 73

۲۷ آذر ۱۳۹۳

ترور اسما دختر مروان به دستور محمد ابن عبدالله و به دست عمير بن عدي الخطمی

قتل عصماء دختر مروان.
چکیده:
در یثرب (مدینه)، محمد تعدادی از مردم را کشت. یکی از آنها عصماء بنت مروان بود. جرم او این بود که علیه محمد به دلیل اینکه مرد دیگری به نام ابوعفک را کشته بود سخن گفته بود. محمد به دنبال رنجیده خاطر شدن از وی، به یارانش دستور داد که او را نیز بکشند. عصماء در هنگام خواب توسط مسلمانان کشته شد.
پیشگفتار:
بعد از اینکه محمد به یثرب آمد، به مرور زمان به قدرتش افزوده شد. البته تعدادی از افراد، از یهودیان و اعراب، با او به مخالفت برخاستند. محمد با روشهای مختلف آغاز به خاموش کردن مخالفان خود کرد. یکی از این روش ها این بود که آنها را میکشت.
محمد تعدادی دشمن و منتقد داشت، برخی از آنها خطرناک بودند، و بقیه آدمهای عادی بودند که در آن منطقه زندگی میکردند و دیدگاهی منفی نسبت به محمد داشتند. آنها تنها نظرات شخصیشان را اعلام میکردند.
تک تک آنها توسط عهدنامه ها، دسیسه ها و ترورهای آشکار با قدرت گرفتن محمد در مدینه خاموش شدند، دست آخر او ارباب منطقه بود. محمد میدانست که طرفدارانش او را دوست دارند و حاضرند برایش بمیرند. آنها در دسترس او بودند و آماده بودند که امیال او را تحقق بخشند.
ارائه منابع اسلامی:
سیرت رسول الله
از )سیرت رسول الله (ترجمه آلفرد گیلوم «زندگی محمد» صفحات 676 و 675، متن اصلی عربی این قسمت از سیرت رسول الله در اینجا و اینجا قرار دارد، این قسمت در ترجمه فارسی به هر دلیلی وجود ندارد.
غزوة عمير بن عدي الخطمي برای کشتن عصماء بنت مروان. عصماء از بني أمية بن زید بود، وقتی ابوعفک کشته شد، او ابراز انزجار کرده بود. عبد الله بن الحارث بن الفضيل گفته است که وی با یکی از مردان بنی خطمه به نام یزید بن زید ازدواج کرده بود. عصماء در نکوهش اسلام و طرفدارانش سروده بود:

چکامه حسان در رد او:
بنو وائل وبنو واقف و خطمة>>
فروتر از بنی خزرج هستند.
وقتی که او در زار زدنهای خود، آهی جانسوز میکشید
مرگ در حال پیش آمدن به سوی او بود
او مردی اصیل و باریشه را استهزاء کرد
مردی که در آمدنش و رفتنش نجیب است
قبل از نیمه شب مردی او را از خون خود رنگین کرد
و با اینکار خود مرتکب هیچ گناهی نیز نشد.<<
وقتی رسول آنچه او گفته بود را شنید، گفت «چه کسی مرا از دست دختر مروان رها خواهد ساخت؟» عمير بن عدي الخطمی که در آنجا بود اینرا شنید، و آنشب به منزل او رفت و وی را کشت. صبح روز بعد نزد محمد آمد و آنچه انجام داده بود را برای محمد بازگفت، محمد گفت «ای عمیر تو به الله و رسولش کمک یاری رسانده ای»، وقتی عمر پرسید که آیا هیچ تنبیهی برای آنچه او کرده است خواهد بود؟ پیامبر گفت «دو بز نیز بخاطر او به یکدیگر شاخ نخواهند زد» (یعنی هرگز مشکلی برای او پیش نخواهد آمد)، پس عمیر به نزد مردم خود بازگشت.
در آنروز در میان بنو خطمة اغتشاشات زیادی پیرامون مسئله دختر مروان پیش آمده بود. او پنج پسر داشت و وقتی عمیر از طرف پیامبر به نزد آنها رفت، گفت «ای فرزندان خطمه، من دختر مروان را کشتم، اکنون اگر میتوانید در برابر من مقاوت کنید، مرا منتظر نگذارید»، این اولین روزی بود که اسلام در میان بنی خطمه قدرتمند شد. پیش از آن کسانی که اسلام را پذیرفته بودند، دین خود را مخفی میکردند. نخستین کسی که در میان آنها اسلام را قبول کرد عمیر ابن عدی بود که به «خواننده (کسی که میتواند متنی را بخواند)» معروف بود، وعبد الله بن أوس  بن ثابت. روز بعد از مرگ عصماء بنت مروان مردان بنی خطمه مسلمان شدند، چون قدرت اسلام را دیدند.
(1)   بیت اصلی به عربی «باست بني مالك والنبيت، وعوف وباست بني الخزرج» است، این بیت نوعی دشنام در عبری است که مترادف فارسی برای آن وجود ندارد، به همین دلیل ترجمه تحت اللفظی برای آن آورده شده است. دکتر مسعود انصاری این دشنام را به «گاف» ترجمه کرده اند و آلفرد گیلوم آنرا به «I despise» به معنی «من خوار میشمرم»، ترجمه کرده اند.
(2)   نام دو قبیله که اصلیت یمنی داشتند.
پایان سیره ابن هشام
کتاب الطبقات ابن سعد
ترجمه «کتاب الطبقات» نوشته ابن سعد ترجمه انگلیسی توسط  S. Moinul Haq، پوشینه دوم برگ 31. متن اصلی به زبان عربی را میتوان در اینجا یافت.
سریه عُمیر بن عُدَی
پس از پنج شب پیش از به پایان رسیدن ماه رمضان، در ابتدای 19 امین ماه پس از هجرت رسول الله سریه عمير بن عدي بن خرشة الخطمي برای کشتن عصماء بنت مروان از بني أمية بن زيد اتفاق افتاد. عصماء دختر یزید بن زید بن حصن الخطمی بود، او به اسلام ناسزا میگفت، به پیامبر توهین میکرد و مردم را علیه او بر می انگیخت. او چکامه هایی را می سرود. عمیر بن عدی در شب به طرف او رفت و به خانه او وارد شد. فرزندانش کنار او خفته بودند، او در حال شیر دادن به یکی از فرزندانش بود. عمیر بن عدی با دستهایش او را لمس و جستجو کرد و فرزندش را از او جدا کرد زیرا عمیر نابینا بود. او شمشیرش را در سینه عصماء فرو کرد تا جایی که شمشیر از پشت او بیرون زد. سپس نماز فجر را با پیامبر در مسجد خواند. پیامبر خدا از او پرسید، آیا تو دختر مروان را کشتی؟ او گفت آری «آیا چیزی در انتظار من است؟» پیامبر گفت «نه، دو بز نیز بخاطر او به یکدیگر شاخ نخواهند زد». این کلامی بود که از پیامبر شنیده شد، پیامبر عمیر را «بصیر» (بینا) نامید.
]پایان نقل قول از ابن سعد[

از یکی از علمای معاصر اسلام:
از علی دشتی «23» سال، مطالعه ای بر زندگانی محمد، (3) صفحه 116 (100 انگلیسی):
پیر مرد صد و بیست ساله ای به نام ابو عفک به جرم آنکه متلکی گفته و پیغمبر را در شعری هجو کرده بود، به دست سالم بن عمیر [بن عدی] و به دستور حضرت رسول که فرمودند ((من لی بهذا الخبیث)) کشته شد و در پی آن عصماء دختر مروان که قتل آن پیر مرد او را به گفتن ناسزایی درباره پیغمبر کشانیده بود ، به قتل رسید.
[پایان نقل قول ازعلی دشتی]
بحث:
حال بیایید این اطلاعات را در کنار یکدیگر بگذاریم تا به نتیجه ای برسیم،
محمد ابوعفک را کشت (جزئیات را در نوشتاری با فرنام ابوعفک) را میکشد، عصماء بر علیه این عمل شریرانه محمد سخن میگوید. او هم قبیله ای های خود را تشویق میکند تا علیه محمد اقدامی بکنند. وقتی که محمد میشنود او چه گفته است، دستور قتل او را نیز صادر میکند.
در نگاه نخست این منصفانه به نظر میرسد، عصماء واقعا داشت مردم را تشویق میکرد تا پیامبر را بکشند. این کاملاً منطقی است که محمد از پیام عصماء دل آزرده شود.
اما بیایید نگاهی عمیق تر به قضیه بیاندازیم و ماجرا را در زمینه ارتباط عصماء با قبیله اش باز بینی کنیم.
1) نخست اینکه قبیله او زیر سلطه محمد نبود. ممکن است آنها با محمد عهدنامه ای داشتند و همچنین ممکن است که عهدنامه ای در کار نبوده باشد. در این زمان نویسنده این نوشتار نمیداند که آیا میان محمد و بنی خطمه عهدنامه ای بوده یا نه. به هر حال این زن آزاد بود که عقیده اش را ابراز کند. اگر عهدنامه ای وجود داشت و او مفاد عهدنامه را اینگونه زیر پا گذاشته بود، محمد میتوانست به رؤسای قبیله اعتراض کند، و آنها او را به سکوت وا میداشتند.
2) نکته قابل توجه دیگر در این ماجرا این است که محمد به عبیده میگوید «دو بز نیز بخاطر او به یکدیگر شاخ نخواهند زد» یعنی هیچکس اهمیتی به مرگ او نخواهد داد (البته محمد فرزندان عصماء را به شمار نیاورده است).
همچنین توجه داشته باشید که افرادی از قبیله او از پیش مسلمان شده بودند، مطمئناً کسی به حرف او جامه عمل نمیپوشانید.
نکته اینجاست: اگر هیچکس به کشته شدن او اهمیت نمیداد، پس کسی نیز اهمیت نمیداد که او چه میگفته است. مردمان او از پیش میدانستند که محمد ابو عفک را کشته است، آنها به مرگ ابوعفک نیز اهمیتی ندادند. حتی در این زمینه، کسی به کلام او برای دعوت به کشتن محمد گوش نمیداد، زیرا محمد رهبر گروهی قدرتمند از مردم بود. هیچ یک از هم قبیله ای های او حاضر نبودند جان خود را بخاطر چکامه های او به خطر بیاندازند.
نتیجه آنکه عصماء دختر مروان تهدیدی مشروع برای محمد نبود.
یایید اتفاق مشابهی را بررسی کنیم. در خاور میانه، مسلمانانی وجود دارند که آمریکا را شیطان بزرگ میخوانند. این مسلمانان شعارهای خشن میدهند و نابودی آمریکا را بعنوان یک آرزو بیان میکنند. بسیار اتفاق افتاده است که گروه های زیادی از این مردم جمع شده اند و فریاد مرگ بر آمریکا، مرگ بر بوش و مرگ بر ریگان یا مرگ بر کسان و چیزهای دیگر سر داده اند. حال اگر امریکا، ریگان یا بوش یا هرکس دیگر قرار بود از استانداردهای محمد استفاده کند و همچون او رفتار کند باید حداقل به دلیل این شعارها اقدام به کشتن تعداد اندکی مسلمان می نمود. اما ما میدانیم که شعارهای یک عده افراد کم مغز و تحریک شده، مجوز استفاده از خشونت علیه آنها را به کسی نمیدهد. راه های بهتری برای برخورد با انتقادها و منتقدین وجود دارد. بسیار پیش می آید که متاثر از جوانی، جوانان چیزهایی میگویند و اعمالی را بصورت نمادین انجام میدهند که واقعا قصد انجام آنرا ندارند، یا توانایی انجاک دادن آنها را ندارند.
پس محمد چرا واقعاً از مسلمانان خواست که عصماء را بکشند؟
بصورت یک پرسش چند گزینه ای با این پرسش روبرو شویم:
الف) محمد باور داشت که او یک تهدید واقعی برای جانش است، پس دستور مرگش را داد.
ب) محمد از اشعار او آزرده شده بود و میخواست که او را خاموش سازد.
ج) خدا به محمد گفت که این زن را بکشد.
آشکار است که پاسخ درست ب است. او محمد را نترسانده بود، او رئیس قبیله اش نبود، او مقدار کمی نفوذ داشت و یا اصلاً هیچ نفوذی نداشت. او تنها همچون یک زخم زبان زن برای محمد به شمار میرفت. اگر خدا به محمد میگفت که باید او را بکشد، محمد ادعای دریافت وحی میکرد و میگفت «ای مسلمانان بروید و عصماء بنت مروان را بکشید». و این خواهش او به سرعت توسط مسلمانان اجرا میشد. اگر اینگونه میبود مسلمانان در روز روشن به او حمله میکردند نه اینگونه ناجوانمردانه و در شب.
تنها پاسخ درست میتواند این باشد که محمد توسط کلمات این زن آزرده شده بود و میخواست او را برای همیشه خفه کند.

سایر ملاحظات:
1) آنچه بیش از هرچیزی برای من در مورد اسلام هراس آور است، جایگاه اسلام در استفاده از خشونت بعنوان چیزی مورد پسند و اراده خدا است.
عمیر مثال بسیار کاملی از این واقعیت است. او یک مرد مسلمان و دوست محمد است، و بنا بر دستور محمد رفتار میکند. او زیر پوشش شب به خانه زنی میرود، بر سر زن در حالی که در بسترش در کنار فرزندانش خوابیده است می ایستد، و او را با وارد کردن شمشیرش در بدن او میکشد.
بعد از این عمل وحشتناک، محمد به او میگوید که او «به خدا و رسولش یاری رسانده است». اگر الله واقعا توسط این زن تهدید شده بود، من فکر میکنم که خودش میتوانست این زن را بکشد، شما چطور؟ آیا الله به مردانی که شباهنگام همچون ماری برای کشتن یک زن خوابیده میخزند نیاز دارد؟
2) علاوه بر این، اسلام واقعا چگونه دینی است؟ بلافاصله پس از اینکه «عمیر عصماء را میکشد» به نزد خانواده اش میرود و آنها را استهزاء میکند! او در صورت فرزندان کم سن و سال عصماء که مادرشان تازه کشته شده میخندد و آنها را تمسخر میکند که قدرتی ندارند و نمیتوانند هیچ کاری علیه او انجام دهند. دوباره به نقل قول نگاه کنید.
 او پنج پسر داشت و وقتی عمیر از طرف پیامبر به نزد آنها رفت، گفت «ای فرزندان خطمه، من دختر مروان را کشتم، اکنون اگر میتوانید در برابر من مقاوت کنید، مرا منتظر نگذارید»
3) من همچنین باید از اعراب غیر مسلمان زمان محمد انتقاد کنم. آنها ارزشی برای جان یک انسان قائل نبودند. در این واقعه یکی از زنانشان کشته شده بود، و بجای اینکه از این واقعه برآشفته شوند، آغاز به اسلام آوردن کردند زیرا «قدرت اسلام را دیدند».
4) همانند نگاهی دوباره که رفتار عمیر داشتیم باز، نگاهی دوباره به آنچه مسلمانان «قدرت اسلام» نامیده اند بیاندازیم:
این اولین روزی بود که اسلام در میان بنی خطمه قدرتمند شد. پیش از آن کسانی که اسلام را پذیرفته بودند، دین خود را مخفی میکردند. نخستین کسی که در میان آنها اسلام را قبول کرد عمیر ابن عدی بود که به «خواننده (کسی که میتواند متنی را بخواند)» معروف بود، وعبد الله بن أوس  بن ثابت. روز بعد از مرگ عصماء بنت مروان مردان بنی خطمه مسلمان شدند، چون قدرت اسلام را دیدند.
آیا قدرت اسلام به این است که شباهنگام به زنی بیپناه که در حال خواب است حمله کنند و او را بکشند و از این ماجرا آسوده خارج شوند؟
آیا در اسلام کسی که بزرگترین شمشیر را دارد از طرف الله است؟
تا آنجا که من میدانم تنها کسانی که  به اینگونه قدرتمندی احترام میگذارند، گروه های تبهکاری و مافیایی هستند، که شب میروند و مردم را در حال خواب میکشند.
پرسشها:
1) محمد واقعاً چگونه مردی بود؟ آیا او واقعا باید از هوادارانش میخواست که مادر پنج فرزند را بکشند؟ زنی که تهدیدی مشروع برای او نبود؟
2) چرا محمد خود او را نکشت؟ چرا در هر بار محمد از آدمکشانش میخواهد که کارهای مربوط به قتل هایش را برای او انجام دهند؟
3) به این جنبه سیاه اسلام نگاه کنید، این اسلامی است که محمد داشت. وقتی بنیانگزار این دین زنی بی پناه را در شب به دلیل مخالفت لفظی اش با او میکشد، چگونه میتوان این دین را توصیف کرد؟
4) حال «حقوق زنان» و «حقوق بشر» در کجای اسلام است؟ اگر محمد آزادی بیان را از دیگران گرفت، این چه واقعیتی را در مورد اسلام به ما نشان میدهد؟ آیا این دقیقاً انعکاس آن چیزی نیست که امروزه در کشورهای اسلامی وجود دارد؟ چرا هرچه مسلمانان کشوری بنیادگرا تر میشوند و به بنیادهای اسلام بیشتر چنگ میزنند حقوق بشر ابتدایی در آنجا بیشتر زیر پا له میشود؟
5) آیا این محمد واقعاً کسی است که شما بتوانید به او اعتماد کنید؟
نتیجه گیری:
ما میدانیم که در هر دینی چیزهای خوب و بد هست، اما این موضوع، مسئله ای کاملاً متفاوت است، این عمل از کسی که اسلام را آغاز کرده است سر زده است. اسلام بر اساس کردار و گفتار محمد بنا شده است. در اینجا میبینیم که محمد زنی را بگونه ای وحشیانه میکشد. این زن کشته شد چون علیه محمد سخن گفته بود و خاری در چشم محمد بود اما تهدیدی علیه محمد به شمار نمیرفت. محمد همچنین حقی نداشت که او را بکشد. او کارها را به دست خود گرفت و او را کشت. محمد احساس کرد که با این کار خود به خدا کمک میکند، او هیچ احساس گناهی نکرد، و هیچ نشانی از پشیمانی و توبه نیز از او دیده نمیشود.
عیسی مسیح آنانی را که بدون توبه قتل میکنند محکوم کرده است «بیرون سگ ها قرار دارند، فاسدان، جادوگران، زناکاران، قاتلان، بت پرستان، دروغگویان و متقلبان، به شهر راه نخواهند یافت» (مکاشفه 22:15) محمد در این دسته بندی قرار میگیرد، محمد چگونه میتواند پیام آور واقعی این خدا باشد؟
برداشته شده از سایت زندیق
لینک جستار
http://zandiq.com/2009/09/07/terror-asma-bint-marwan/
 داستان به گونه ی فرتوری 
 













۱۶ آذر ۱۳۹۳

مراسم حج ،سعی صفا و مروه-داستان اساف و ناهله-اسلام بت پرستی به سراسر چم

رویداد زیر از جلدهای اول،سوم و هفتم فرهنگ دهخدا ،رویه های 2014،4350،4351،1350 برداشت شده و فرهنگ دهخدا نیز آنرا از بنمایه های زیر دریافت کرده است:
نزهت القلوب ،جلد سوم،رویه 7،معجم البدان ،قاموس الاعلام ترکی و امتاع الاسماع ،جلد اول،رویه های 240،360،383 مفاتیح العلوم خوارزمی و ابن اسحق
پیش گفتار حج و یا اعمالی که زیارت کنندگان خانه کعبه باید در مدت سه روز انجام دهند تا شایستگی به فرنام ))حاجی((و))حاجیه((پیدا کنند،شامل مراحل گوناگونی است که یکی از مهمترین آنها ))سعی بین صفا و مروه((میباشد.واژه ))سعی((دارای معنی کوشیدن،کوشش کردن و دیدن می باشد که در انجام تکلیف ))سعی بین صفا و مروه((در هنگام اجرای مناسک حج،معنی ))دویدن((می دهد.
بر پایه ))سعی بین صفا و مروه((هر حاجی و یا حاجیه باید هفت بار بین دو کوهی که یکی صفا و دیگری مروه نامیده می شود.بدود تا حج او مورد پذیرش الله قرار بگیرد  و اگر مرد است از فرنام حاجی و هرگاه زن است،از فرنام حاجیه بهره بگیرد.
شرح موضوع:
این بود،شرح پیشگفتار انجام مراسم بین صفا ومروه که به ))سعی بین صفا و مروه((مشهور است و از مناسک لازم برای انجام مناسک حج به شمار می رود.و اما نکته اینست که آیا مروه وصفا از کجا آمده و پیشینه مذهبی و تاریخ آن چیست؟
فرهنگ دهخدا با بهره گیری از سایر بنمایه های مشهور و معتبر تاریخی که چگونگی آنها در بالا آمد،به این پرسش زیر پاسخ داده است:
مردی به نام )اساف بن عمر(و زنی به نام )نائله دختر ذئب(در زمان جاهلیت ،یعنی پیش از ظهور محمد و اسلام در محل خانه با یکدیگر عمل زنا انجام دادند و از اینرو،هر دو به سنگ تبدیل شدند،سپس اهالی قریش برای عبرت دیگران بدن تبدیل به شده اساف بن عمر را بر سر کوه صفا و بدن تبدیل به سنگ شده ی نائله دخت ذئب را بر سر کوه مروه قرار دادند .
کتاب نزهت القلوب بنا به روایت فرهنگ دهخدا می نویسد نام این زن و مرد خود صفا و مروه بوده است که چون آندو با یکدیگر در خانه کعبه مرتکب زنا شدند،به سنگ تبدیل گردیدند و کوههای صفا و مروه به نامهای انها مشهور شده است.
معجم البلدان ،نام مرد را ))اساف بن عمر((و نام زن را ))نائله دختر ذئب ((برشمرده اند .قاموس الاعلام ترکی ،امتاع ااسمساع و مفاتیح العلوم خوارزمی ،نام مرد را اساف پسر عمر و نام زن از نائله دختر سهل و هر دو از قبیله جرهم ذکر کرده که چون با یکدیگر در خانه کعبه مرتکب زنا شدند ،به سنگ تبدیل گردیدند و مجسمه سنگی مرد را بر سر کوه صفا و مجسمه سنگی زن را بر سر کوه مروه گذاشتند تا عبرت دیگران شود.
خرد گیری به این داستان خیالی:
از بازشکافی رویداد بالا و یا به گفته ی دیگر،بررسی تاریخچه دویدن حاجی ها و حاجیه ها بین دو کوه صفا و مروه ،چند پرسش تاریخی ،اخلاقی و مذهبی ذهن هر مومن مسلمان را به شرح زیر به خود جذب میکند:
1-در حالیکه سنگ حجر الاسود )سنگ سیاه(که از آسمان به زمین افتاده تا ابراهیم آنرا در خانه کعبه کار بگذارد و سنگ یاد شده،هنوز در ساختمان خانه کعبه اکنون وجود دارد،پس این دو مجسمه سنگی ))اساف بن عمر((و ))نائله دختر ذئب((در کجا قرار دارد که هیچکس تاکنون آنرا ندیده است؟
2-آیا فلسفه الهی از اینکه نماد وجود زشت گناهکار یک مرد و زن خطاکار را که در زمان جاهلیت و بت پرستی مرتکب زنا شده اند ،وارد انجام مناسک حج مسلمانان که عزیزترین بندگان الله هستند ،کرده چه بوده است؟
3-آیا خدایی که خرد والاتر از کلیه موجودات هستی است،چرا دستور نداده است ،مجسمه های سنگی این مرد و زن زناکار را به دوزخ منتقل کنند و دوزخیان بین آنها به دویدن بپردازند که این مجسمه های این دو فرد زشتکار را در خانه خود نگهداشته است؟
5-آیا بهتر نبود که الله مقرر می فرمود،به جای ایندو موجود گناهکار ،دو فرشته در دوسر کوههای صفا و مروه قرار می گرفتند و حاجی ها و حاجیه ها به جای دویدن بین این دو سنگ ،بین بالهای دو فرشته نکوکار به دویدن می پرداختند؟
از واژه نامه دهخدا
جلد ششم-برگ 2011

اساف. [اِ] )اِخ(گویند که صفا و مروه نام زنی بوده است که در زمان جاهلیت در خانه کعبه زنا کردند حق تعالی ایشانرا سنگ گردانید اهل مکه مرد را بر سر کوه صفا و زن را بر سر کوه مروه بردند تا بینندگان را عبرت باشد و آن کوهها بدین نام مشهور شد.بعضی گویند که این نام خود آن کوهها است و نام آن مرد و زن اساف و ناهله بوده است.)نزهه القلوب  ج 3 ص 7(گویند که اساف نام پسر عمرو است که با نائله دختر هل در خانه کعبه زنا کردند و بسنگ مسخ شدند و سپس قریش آن دو را چون بتی بپرستیدند.ابن اسحاق گوید که اساف و نائله مسخ شدند و ایشان اساف بند بناء و نائله دختر ذئب بودند و گفته اند اساف بن عمر نائله بنت سهیل بود.)از معجم البلدان(نام بتی است که آنرا عمرو بن لحی و نائله دختر ذئب بودند و گفته اند اساف پسر عمرو و نائله دختر سهل است و از قبیله جر هم بودند که در خانه کعبه زنا کردند پس به سنگ مسخ شدند و جهت عبرت اساف را بر صفا و نائله را بر مروه نهادند و بعد از مرور ایام قریش هر دو را پرستش کردند و رجوع بقاموس الاعلام ترکی و امتاع الاسماع ج 1 ص 240 ،360،383 و مفاتیح العلوم خوارزمی و رجوع به بت شود.
هم اکنون داستان به گونه ی فرتوری